مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

شازده کوچولو مامان وجیهه و بابا محمد

بدترین خاطره زندگیمون

1392/4/19 15:10
نویسنده : مامان وجیهه
18,980 بازدید
اشتراک گذاری

یه وقتایی آدم قدر چیزایی رو که داره رو نمیدونه مثل سلامتی ، خوشی، آرامش، عشق و ... ولی من قدر همه چیز و میدونستم و به خاطرش تک تک خدا رو شکر میکردم نمی دونم چی شد چرااااااااااااااا ولی بدترین روزایی ،که الهی خدا برای هیچ مادری نیاره رو دیدم چهارشنبه 23 خرداد 1392 بدترین روز دنیا

مهدی تب کرد از بعد از ظهر شروع شد گفتم سرماخورده سریع سرماخوردگی و استامینوفن دادم شب با محمد رفتیم دنبال کارای تولد ساعت 10 دیدم هی گرم تر میشه یه بار دیگه استامینوفن دادم به مامانی گفتم مامان نمیدونم چرا مهدی داره تب میکنه گفت کاش عصری میبردیش دکتر فردا پس فردا هم تعطیله یه وقت بد تر نشه گفتم نه مامان ایشاا.. خوب میشه ناراحت

ساعت 12 شب شد بابایی گفت وجی مهدی خیلی تب داره درجه گذاشتم 40.1 تعجب باورم نشد دلم هری ریخت سریع با محمد و سعیده رفتیم بیمارستان صارم دکتر احمق گفت یه سرماخوردگی سادست ولی چون تبش بالاس شیاف میدم همین الان بذارید نگران

رفتیم تو اورژانس پرستار شیفت اومد کمکمون طلای من فقط گریه میکرد منم با اونگریه

محمد گفت تو برو بیرون ولی وقتی تو چشمای کوچولوش نگاه میکردم که چه جوری داره التماس میکنه میگه اجی نتون اووووووووف ( وجی نکون اوف)جیگرم میسوخت افسوس

خلاصه اینکه اومدیم خونه مامانی طبق معمول مواقع غصه و سختی راست میگن مادر شریک غمه الهی براش بمیرم که تو این چند مدت کلی پیر شد

تا صبح با مامانی و محمد بالا سرت نشستیمو پا شویت کردیم 7 صبح 5 شنبه رفتیم بیمارستان دی بازم دارو و شیاف گفت برید خونه بهتر میشه

شام خونه خاله الهام دعوت بودیم تازه یه شربت خوردیم دیدم داری میسوزی یادم داده بودن که تن شویت کنم منم شروع کردم به تن شویه ولی تو فقط ناله میکردی گفتم الهام من نمیمونم دارم میمیرم از دل شوره دوباره رفتیم دی مامان زنگ زد مهدی چه طوره منم فقط گریه میکردم دیگه چشمام باز نمیشد گفتم مامان ما بیمارستان دی ایم ٥ دقیقه نشد خودشونو رسوندند بعد باباجونت زنگ زد گفتم برا مهدی یه چیزی نذر کنید و لی اونا نتونستند بیان تبت رفت 41.7باز تن شویه باز شیاف ...

هیچ کس هیچی نمیفهمید گفتم پسرم مریض خانم دکتر محققی هست زنگ بزنید خودش بیاد خودشون گفتن که شما تماس میگیرین هیچ کس هیچی نمیگفت باز مرخص شدیم

بازم با مامانی و محمد تا صبح نشستیم ساعت 4 صبح جمعه تب و لرز و بیرون روی با هم گرفتی رفتیم بیمارستان عرفان با تب 41.7 گریهگریهسریع بهت یه آمپول دگزا زدن برای تبت بازم تن شویه شیاف.... آزمایش خون ،مدفوع و ادرار ....

قلبم از کار ایستاده بود هیچ کس نمیفهمید خدا لعنتشون کنه فقط رفتن مدرک گرفتن ولی هیچی حالیشون نیس باز تبت اومد پایین مرخص شدیم ساعت 10 با تب 42 برگشتیم بیمارستان جواب آزاتم اومده بود همش عفونی بود گفتن سریع باید بستری شی ولی تخت خالی و ایزوله نداشتن دکتر میگفت و من انگار تو این دنیا نبودم خانم تو مدفوع خون پیدا شده تمام خونش و عفونت گرفته اگر همین الان بستری نشه  از بین میره گریهولی بستریت نکردن گفتن برید بیمارستان کودکان طالقانی سریع رسوندیم خودمونو اونجا دکتر طاهری قبلا تو بیمارستان دی ویزیتت کرده بود و شاگرد خانم دکتر محققی بود سریع بهت سرم زد پدربزرگت اینا هم تازه اومدند من فقط زجه میزدم تو این دنیا نبودم فقط محمد منو میکشوند اونور هیچی نمیفهمیدم تا 9 شب موندیم گفت برید بهتره، باز رفتیم خونه مامانی اینا

خاله حمیده و عزیز و دایی عباس اومدند دیدنت تبت همچنان 39 بود حوصله هیچ کس و نداشتم تو حال خودم نبودم فقط گریه دعا صلوات تا صبح صبر کردیم ساعت 8 رفتیم باز دی با تب 42 دکتر طاهری اونجا بود گفت دیگه امروز سریع باید بستری شه با خانم دکتر محققی هماهنگ میشد تخت خالی نداشتن خیلی سعی کردن حتی خانم دکتر دستور داد تو بخش داخلی یه تخت به ما بدن ولی خالی نبود باز تن شویه شیاف از حال رفته بودی بهت دیازپام دادن گفتن تشنج نکنی دکتر طاهری داشت با خانم دکتر محققی حرف میزد : خانم دستور دادم LP رو بگیرن سریع منتقل شه بیمارستان کودکان من و شما هم بریم نمیفهمیدم چی میگه گفتم دکتر ال پی چیه ؟ باید آب نخاش رو بگیرن ببینن مننژیت نشده باشه از حال رفتم افتادم رو زمین محمد سریع رفت ماشین اورد مامانی داشت دستورای دکتر رو میگرفت ( تو نمیدونی هنوز ،مامانی خیلی ناخوش احواله از بس اونو و بابایی خودشونو وقف بچه هاشون کردن مامانی فشار خون و چربی داره و اگر عصبی بشه خدای نکرده احتمال سکته داره نمیدونی چه قدر تو این چند روز داغون شد الهی دورت بگردم مامان خوبم تو تکیه گاه محکم زندگی منی) فقط گریه و شیون گریهگریه

بابا محمد با سرعت200 میرفت رسیدیم بیمارستان میخواستند به من نگن کی میخوان ال پیت کنن منم تو رو بغل هیچ کس ندادم رفتیم بالا کارای بستریت رو انجام دادند بردنت تو اتاق به دستت آنژیوکت وصل کردند فقط ناله میکردی ازت خون گرفتند از حال رفته بودی منم پشت در اتاق فقط رو زمین نشسته بودم و ناله میکردم بابا محمد و مامانی هم که دیگه نگو هیچ کس تو حال خودش نبود وقتی منو دیدی باز زدی زیر گریه اجی اجی اوووووووووف گریهگریه الهی مامانت بمیره گل قشنگم

گفتند ببریدش پایین باید ال پیت رو بگیرن از حال رفتم سوپروایزره گفت اگه می خوای بچت خوب شه هیچی نگو هر چیمیگن گوش کن مثل آدمای بی حس بودم فقط نگاش کردم تو اتاق به علاوه دکتر دو تا قل چماق دیگه هم بودند که تو رو محکم بگیرن گفتم آقا تو رو خدا مراقبش باشید گفت هستیم خانم نگران نباش گریهتو رو دادم دستشون انگار آرام جانم رو میبردند قلبم لمس شده بود دیگه نتونستم خودمو نگه دارم فقط جیغ زدم محمد بردم بیرون صدای تو رو نشنوم از یه طرف تو از یه طرف نگران مامانی بودم  فقط داد زدم تو بغل محمد آخه خودش اومد به خوابم ... خود آقا گفت مهدی ...خودش گفت مراقبشه ... محمد بچمو بده... محمد بریم خونه...گریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریه

مامانی اومد وجی بیاین تورو میخوان گریهگریهگریهالهی دردت به جونم از حال رفته تو دست مامانی فقط هق هق میکردی گفتن نباید تکون بخوری رفتیم تو اتاقت من خوابیدم تو هم روی من تا سینمو گذاشتم تو دهنت از حال رفتی از بس گریه کرده بودی صورتت خیس خیس بود الهی مامان دوره سرت بگرده بعد از ظهر جواب آزات اومد گفتن یه عفونت خیلی شدید تو خونت و مدفوعته که ناشناختس خانم دکتر گفت به یه فوق تخصص عفونی گفتم بیاد چک کنه البته دو روز اول هیچ تشخیصی ندادند بعد از دوروز به این نتیجه رسیدند ساعت 12.30 شب دکتر اومد معاینت کرد گفتم دکتر چیه گفت حصبس افتادم رو دست محمد پرستارا اومدند بالا سرم خانم اسمت چیه؟نمیدونم اسم شوهرت چیه ؟نمیدونم اسم بچت چیه ؟نمیدونم یکی گفت این روزای امام زمانه بسپارش دست خودش دوباره همه چی یادم اومد وااااااااااااااااای خدا یا صاحب الزمان مهدی من مال توئه غلامه توئه خودت حافظش باش من فقط به احترام و عشق تو مهدی رو مهدی نامیدم خودت کمکمون کن خاله حمیده با آقا مهدی اومدند مامانی هم یهمو اومد ساعت 1 شب بود دستت رو لاک کردند رفیم پایین همه میدونستند که حصبه مریضیه خطرناکیه ولی به خاطر من هیچی نمیگفتن به مامانی نگفتم ولی فهمید مریضیه خطرناکیه اونم مثل من تا صبح احیا گرفت ساعت 6 دکتر اومد گفتم گفتن حصبس گفت از امروز درمانش شروع میکنم بدنت به هیچ آنتی بیوتیکی جواب نمیداد هر روز عوض میکردند تو این مدت همش بی حال خواب بودی فقط روزی نیم تا یه ساعت اونم از روز سوم بیمارستان به بعد چشماتو باز کردی هر دو روز یه بار میبردنت سرمت رو عوض میکردند روز آخر بالاخره به آنتی بیوتیک جواب دادی الهی صد هزااااااااااار مرتبه شکرت شب آخر بیمارستان همه برات احیا گرفته بودند خاله هام دوستامون مامانی اینا صبح دکتر ساعت 11 اومد جواب آزت اومده بود عفونت 25% شده بود خدایاااااااااااااااااااا مرسی که بازم نگامون کردی خدایاااااااااااااا هزاران بااااااااااااااااااار شکرررررررررررررررت گفت مرخصید بعد از 5 شب که تو بیمارستان و 3 شب که تو خونه رو دستامون بودی بالاخره تموم شد فقط ادامه درمانت تو خونه بود تا یه هفته روزی 2 تا آمپول و بعدش هم یه آز دیگه که الهی شکر همه چی نرمال شده بود

همون جا تو بیمارستان برات گوسفند عقیقه کردیم اومدیم خونه مامانی اینا بابایی هم برات گوسفند قربونی کرد همون جا جلوی پات 

تموم شد تمام این چند روز ولی باید بگم عمر منم تموم شد  خیلی سعی کردم تا دوباره رو به راه شدم و به خودم اومدم ولی بازم الهی صد هزار بار شکر که فقط تو بهتری فقط همین

اینم چند تا عکس از روزای بیمارستان

1

2

3

4

الهی دردت به جونم مامانم ایشاا... دیگه هیچوقت مریضی و غصت رو نبینم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان نفس
19 تیر 92 18:03
خدا رو صصصصصصصصصصصصد هززززززاااااااار مرتبهههههههههههههه شکر که خطر رفع شده.قلبم میلرزید و میخوندم...


ممنونم عزیزم
رنگارنگ
19 تیر 92 23:16
سلام وجیهه جون الهی شکر مهدی جون خدایا شکر .خیلی ناراحت شدم اشک تو چشام جمع شد خدا یا ای خدای مهربون ممنون ممنون ممنون


مرسی عزیزم
رنگارنگ
20 تیر 92 16:22
سلام بازم خدایا شکرت.الهی زودتر مهدی جون سر حال بشه .الان حالش چطوره خوبه


ممنونم خوبه
مامان نفس
24 تیر 92 22:10
وجیهه جون بیا و از مهدی برامون بگو دلتنگشیم...


مرسی گلم
مامان محراب و مليكا
2 مرداد 92 12:24
خاله جوووووووووووون دردت رو نبينم . قربونت بشم عزيز خاله ان شاء الله كه بهتر باشي خاله قربونش بشه دوست عزیز مليكا در جشنواره نی نی وبلاگ شرکت کرده خوشحال می شم به وب دخترم بیاین ( آرشيو مطالب ) و لطف و مهربونی خودتونو از ما دریغ نکنید. كد 576 رو به 20008080200 پيامك كنيد . اگه قبلا از شماره خودتون راي دادين لطف كنيد از يه شماره ديگه برا دخترم بفرستيد . يه دنيا ممنون http://mehrabmanezendege.niniweblog.com/
shabparast
15 مرداد 92 21:36
انشاا.. دیگه هیچ وقت مریض نشه



ممنونم عزیزم
جوجوبانو
16 مرداد 92 12:52
وای به خدا اشکم در اومد من خودم بچه ندارم ولی چه حس بدی داشتی تو اون روزها. انشالله خود صاحب الزمان نگه دارش باشه. علتش چی بوده؟؟؟
محمد
24 شهریور 92 9:32
سلام آخی چه نازه خدا حفظش کنه براتون ان شاء الله بزرگ میشه به جاهای خوب خوب میرسه لذت میبرین واسه من و وجیهم هم دعا کنید به هم برسیم شاید ما هم اسم پسرمونو گذاشتیم مهدی اسماتونو که رو وب دیدم اومدم داخل التماس دعا عزیزم انشاا...